سردارگمنام گیلانی

سردارگمنام گیلانی

شهید سیّد جعفر(منصور) منصوری
سردارگمنام گیلانی

سردارگمنام گیلانی

شهید سیّد جعفر(منصور) منصوری

شهید سرلشکر سیّدموسی نامجو

شهید سرلشکر سیّدموسی نامجو

زندگی نامه

کسانی که به شهرهای ساحلی سفر کرده و آنها را از نزدیک دیده اند می دانند که امواج دریا سمفونی حیات می نوازد و این موسیقی روح نواز صدای پای زندگی را در کوهها و جنگلها می پراکند.

بندر انزلی، یکی از شهرهای ساحلی کشور، حال و هوای دریایی دارد و از آنجا که شرایط اقلیمی در زندگی فردی انسان تأثیر مستقیم دارد اصولا افرادی که در کنار دریا زندگی می کنند دل دریایی دارند و خروش و غرور و پاکی دریا در آیینه دل آنها جلوه گر است.

یکی از این دریا صفتان، سرتیپ شهید سید موسی نامجوی است. او در 26 آذر ماه 1317 ه‍ ش در خانواده ای متدین و از تبار ولایت در بندر انزلی به دنیا آمد. زنده نگهداشتن نام پدر بزرگوش که فردی معتقد و متعهد و معتمد اهالی روستای کلویر بود یکی از دلایل انتخاب این نام زیبا برای این نوزاد بود. معمولا در خانواده ای مذهبی، ‌کودکان را از ابتدا با نام خدا و ائمه اطهار (ع) آشنا می کنند. سید موسی نیز توسط افراد خانواده با این اسامی مقدس به سرعت آشنا شد ‌و نشان داد که دارای هوش و ذکاوت سرشاری است. پدر سید موسی که فردی مذهبی و معتقد بود سعی داشت از همان ابتدا او را با مبانی مذهبی آشنا نماید، ‌و لذا او را از همان کودکی با خود به مسجد محل می برد. این حرکت آن چنان در سید موسی تأثیر گذاشت که او در پنج سالگی مکبّر همان مسجد شد.

در همان ایام، خواهر سید موسی در مدرسه ثبت نام نمود و سید موسی با تمنای کودکانه از خانواده اش خواست که او را نیز به مدرسه بفرستد. خانواده سید موسی می دانستند که قوانین آن روز اجازه نمی دهد که کودکان کمتر از هفت سال در مدرسه ثبت نام کنند ولی اصرار صادقانه سید موسی آنها را بر آن داشت که با مسئولین مدرسه وارد مذاکره شده رضایت آنها را برای حضور سید موسی در کلاس به صورت مستمع آزاد جلب نمایند. این پیشنهاد مورد قبول مسئولین مدرسه قرار گرفت و سید موسی به همراه خواهر، وارد کلاس شد. سید موسی در مدت کمی به مسئولین مدرسه نشان داد که دارای هوش سرشاری است و آمادگی فراگیری دروس را دارد. مسئولین مدرسه پیشنهاد پذیرش رسمی او را به آموزش و پرورش دادند و آموزش و پرورش پس از امتحان سید موسی، ‌او را به عنوان شاگرد رسمی کلاس پذیرفت. در پایان همان سال تحصیلی، ‌در میان شگفتی دیگران سید موسی شاگرد اول کلاس شد و کارنامه قبولی گرفت.

آن وقتها مدارس ابتدایی تا کلاس ششم بود و دانش آموزان ملزم بودند که شش کلاس دوره دبستان را به پایان برده و سپس راهی دوره اول دبیرستان (دوره راهنمایی فعلی) بشوند. موسی نیز با نمرات بسیار خوب، ‌دوره دبستان را تمام کرد و وارد دوره دبیرستان گردید.

در زندگی انسان گاهی اتفاقاتی رخ می دهد که سرنوشت او را عوض می کند. این اتفاقات گاهی به نفع و گاهی به ضرر انسان تمام می شود. ولی انسانهایی هستند که از هر حادثه ای برای پیشبرد اهداف خود بهره می جویند و حوادث را مطیع مقاصد خود می کنند. سید موسی نیز از افرادی بود که مشمول یک حادثه ناگوار گردید. پدرش دچار یک سانحه رانندگی شد و خانواده اش هرچه داشتند برای بهبود او خرج کردند و سرمایه پدری کاملا از بین رفت. سید موسی تمام توان خود را صرف پرستاری از پدر نمود تا وضعیت جسمانی او بهبود یافت و چون دیگر سرمایه ای برای کار نمانده بود مجبور شد برای پیدا کردن کار به تهران برود. سید موسی در غیاب پدر برای تأمین مخارج زندگی خانواده با چند باغدار وارد مذاکرده شد و مرکبات آنها را خریداری می کرد و در بازار به فروش می رسانید و به این ترتیب مخارج زندگی خانواده را به مدت دو سال تأمین می کرد. او طوری عمل کرد که حتی نزدیکترین افراد فامیل متوجه کمبود مالی در خانواده آنها نشوند.

پس از دو سال، ‌یکی دیگر از معضلاتی که سید موسی در غیاب پدر با آن دست به گریبان بود تأمین هزینه تحصیل خواهرانش بود. سرانجام پس از دو سال پدرش در اداره مخابرات استخدام شد و سید موسی و اعضای خانواده آنها به تهران رفتند. سید موسی که دو سال بار سنگین اداره خانواده را بر عهده داشت با انتقال به تهران احساس سبکی نمود. سید موسی با شروع مجدد زندگی در کنار پدر، ‌تصمیم گرفت ‌وارد مدرسه نظام شود و این فکر خود را با پدر در میان گذاشت. پدرش نیز پس از کسب اجازه از یکی از روحانیون و بررسی جوانب کار، نظر موافق داد و سید موسی با عزمی راسخ به سوی مدرسه نظام روان شد.

 

ادامه مطلب ...

شهید محمدبروجردی

شهید محمدبروجردی

زندگینامه و وصیت نامه شهید محمد بروجردی

زندگینامه

کودکی و رشد دینی
به سال 1333 شمسی در روستای کوچک «دره گرگ» از توابع شهرستان «بروجرد» در خانواده مومن و مستضعف فرزندی دیده بر جهان گشود که او را «محمد» نام نهادند.
شش ساله بود که پدر را از دست داد. با مرگ پدر و وخامت وضعیت مادی خانواده، مادر رنجدیده ، محمد و پنج فرزند دیگرش را با خود به «تهران» آورد و محله مستضعف نشین «مولوی» مقر خانواده بروجردی شد.
مادرش میگوید: «محمد شش ساله بود که یتیم شد. از هفت سالگی روزها را در یک دکان خیاطی کار می کرد. اسمش را در یک مدرسه شبانه نوشتم و شبها درس می خواند. همه او را دوست داشتند. چه معلم چه صاحبکارش
چهارده ساله بود که به سال 1347 با شرکت در کلاسهای آموزش قرآن و معارف اسلامی قدم به دنیای پر تب تاب مبارزه گذاشت. خودش از آن روزها چنین حکایت می کرد: «وقتی به این کلاسها رفتم قرآن را خواندم و مفهوم آیات را فهمیدم چشم و گوشم روی خیلی مسایل باز شد. معنای طاغوت را فهمیدم. فهمیدم امام کیست و چرا او را از کشور تبعید کرده اند».

در بند اسارت طاغوت
پس از چندی با تشکیلات مکتبی «هیات های مؤتلفه اسلامی» مرتبط شد و ضمن شرکت در جلسات نیمه مخفی سیاسی- عقیدتی، که به همت شهید بزرگوار «حاج مهدی عراقی» تشکیل می شد سطح بینش مکتبی و دانش مبارزاتی خود را بالا برد.
در سال 1350 ازدواج کرد و یکسال بعد به خدمت نظام وظیفه فراخوانده شد. مادرش میگوید: «به او گفتم پسر حالا که احضارت کرده اند میخواهی چکار کنی؟ گفت : مادر من مسلمانم مطمئن باش تا جایی که بتوانم تن به چنین ذلتی نمی دهم. من از خدمت به این شاه لعنتی بیزارم.می فهمی مادر، بیزار
«
محمد»که علاقه ای به خدمت در ارتش شاهنشاهی نداشت اندکی پس از این فراخوان به قصد دیدار با مرشد در تبعید مکتب انقلاب حضرت امام خمینی«ره» از خدمت فرارکرد اما حین عبور از مرز زمینی ایران - عراق توسط عناصر «ساواک» رژیم شناسایی و دستگیر شد. مادر محمد از این دوران می گوید : «خبر آوردند که او را در خوزستان سر مرز گرفته اند. رفتم اهواز سازمان امنیت عکسش دستم بود و گریه میکردم... از آنجا رفتم زندان ساواک «سوسنگرد»... این پسر آنجا بود.وقتی وارد اتاق بازجویی شدم دیدم او را از پاهایش به سقف آویزان کرده اند و کتکش میزنند. همین طور مثل باران چوب و شلاق و باطوم بود که روی سر صورت بچه ام می بارد ولی حتی یک آخ هم از او نشنیدم
سردار شهید «حاج محمد ابراهیم همت» درباره روحیه بالا، عشق به ولایت وتعهد عمیق «محمد» به آرمانش در آن ایام سخت اسارت درسیاهچال های آریامهری می گفت : «در زندان عوامل رجوی و سایر همپالگی های منافقین به برادرانی که معتقد به ولایت فقیه و رهبری حضرت امام بودند از روی طعنه می گفتند فتوایی ! این هم یکی از مظلومیت های مضاعف بچه های حزب اللهی در آن سالها بود. بعضی ها در برابر این انگ زدنهای رذیلانه منافقین دست و پایشان را گم کردند. ولی محمد خیلی منطقی و زیبا آنها را توجیه کرد. او بدون هیچ ابایی گفته بود:آری ما فتوایی هستیم و مقلد. خودمان که مجتهد نیستیم تا بتوانیم تا حکام را از منابع آن استخراج کنیم. بگذارید هر چه دلشان میخواهد، بگویند».

 

ادامه مطلب ...