یاداشت های یک طلبه بازیگوش

اگه برات طلبگی یعنی امل بودن و متحجر بودن

مساوی با مفت خوری

معادل یه معادله دو مجهوله

یعنی فرشته

 سرباز امام زمان

مبلغ دین

پس وقتتو تلف نکن(نه اینکه اصلا وقت تلف نمیکنی)

نخونی بهتره

نمونی بهتره

 


 

آخه من هیچ کدوم نیستم

من یه طلبه بازیگوشم

اگه حوصله شنیدن حرفهای یه بازیگوش (اونم از نوع طلبه) رو نداری بهتره ادامه ندی

همین و بس

خدافظ

 

--------------------------------------------------------

پروفایلم خیلی فعال هست کامل هم هست...

حتما بخونی ها؛ از دستش ندی

 

یک التماس:

تورو جون بقالی سر کوچتون کامنت خصوصی نذارین

یک جمله بی ربط:

تورو روف تازه گذشتگان آدرس وب - وبسایت -منزل -ساختمان

خلاصه از هر جائی اومدین رو بذارین

-------------------------------------------------------------------------------------------

با کمال خودخواهی باید بگم : تمام جواب ها در همین وبلاگ نوشته خواهد شد.

یعنی اگه متن ها رو هم نخوندی نخون برو سراغ کامنت ها.....به جونم

--------------------------------------------------------------------------------------------


برچسب‌ها: امل بودن, متحجر بودن, مفت خوری, سرباز امام زمان
نوشته شده در تاريخ یکشنبه بیست و یکم خرداد ۱۳۹۱ توسط طلبه بازیگوش |

بابا بازم مرام مجید دلبندم و قیژ که با اون گاگولیش إندش بود؛ البت اون یه سریال الکی بود

و غلط هاشم یه حرف و دو حرف بود ولی بعضیا، کلمه که هیچی، جمله که هیچی، پاراگرافم

که هیچی، مقاله و کتاب و کتابخونه هم که هیچی، کل زندگیشونم اشتباه میکنن، خیالی نیست

مثلا بعضی بادمجون واکس کن ها، نمایشگاه کتاب و با لب دریا اشتباهی می گیرن

مثلا بعضی اردک الزمان ها، اتوب و کوچه و بازار و با bedroom اشتباهی می گیرن

مثلا بعضی تابیل ها و زابیل ها، بعضی جاها رو با چاله میدون و اینا اشتباهی میگیرن

مثلا بعضی آشغالانس ها، پسر بودن خودشون رو با دختر بودن اشتباهی می گیرن

مثلا بعضی باتری قلمی ها، خوشگل بودن رو با بی حیایی و بی ریختی اشتباهی می گیرن

مثلا بعضی اسکیموزی ها، مدرسه رو با میدون جنگ و دعوا اشتباهی می گیرن

مثلا بعضی ندید بدید ها با اون مدل براشینگ فشنی، لاس وگاس و با ایران اشتباهی می گیرن

اینجاس که مولوی میگه بعضیا اندازه یه حیوونم، آیکیو ندارن، بازم مرام حیوونا رو عشق است

پیش سگ چون لقمه نان افکنی بو کند آنگه خورد ای مقتنی

چرا حرف، رفتار، برخورد، محبت، دوست داشتن، دوستی، دشمنی خودم و خودت و خودشون و

بو نمیکنی؟ چرا اینقدر ساده ای؟ نکنه پشت اون ظاهر حرفای خوشگل و خوشمزه...

چرا اینقدر از عالم و آدم و خدا و دین و ایمون طلبکاری ها؟ آخه چی به خدا دادی که اینقدر

طلبکاری؟ اصلا چقدر آدم حسابی بودی ها؟ یه نماز درست نمیتونی به کمرت بزنی

بعد طوری حرف میزنی که خدا باید همه کاراشو ول کنه و به تو برسه...نه جونم از این خبرا نیست

بعدشم نری فردا پس فردا یه عینک بدبینی بزنی و به هر کی از راه میرسه یه مارک بزنی ها،

نه بدبین باشین و نه اینقدر خوش بین؛ ساده هم نباش؛ واقع بین باشی بهتره...به جونت.

بعدش میدونی چی میگه؟ خب نمیدونی دیگه؛ میگه:

او به بینی بو کند ما با خرد هم ببینیمش به عقل منتقد

آخه آدم اوت، چرا هر کسی که از راه میرسه، قلب و عشق و دلت رو میدی به اون و خیال میکنی

این همون کلاه قرمزی رویاهاته ها؟ فکر نمیکنی اونی که با یه چت و ویس و وب کم و خیابون،

عاشقت شده، از این چت و ویس و وب کم و خیابون ها خیلی زیاده ها؟

تو که همش به بابا و مامان میگی، بزرگ شدم و اندشم و آخرشم و تهشم و همه رو می پیچونم؛

چرا چایی نخورده دختر خاله میشه و تریپ لاو میای براش؛ آخه چی بگم بهت آیکیو زغالی ها؟


یه راهکار عملی + یک حرف

1. شاید از این اشتباه ها تو اخلاق و رفتار و زندگی نکبتی خودمونم باشه، که تا دلت بخواد هست؛

حالا پاشو برو یه قلم کاغذ بیار و کلاه خودت و قاضی کن و ببین چقدر اشتباه و گندکاری داشتی و

داری، اصلا ببین چقدر اخلاق و رفتار کوفتی داری، اونا رو برا خودت بنویس، یا کدوم تصمیم و

اشتباهت باعث شده که زندگیت مثل برج زهرماره، از امروز تصمیم بگیر یکی از این اشتباهاتت

یا یکی از این اخلاقای گندت رو یه ماه بذاری کنار خب؟ بگو خب دیگه خب؟ خب بسه دیگه خب؟

اگه تونستی تو این مدت و مطمئنم که میتونی ایول؛ اگرم نتونستیم که بهتره بری بمیری دیگه اه.

2. حالا به نظرت بیشترین اشتباه من و تو شما و ایشون چیه؟ یکیش رو برامون بنویسی بسه.

مثلا میگما:

یکی از اشتباهاتمون اینه که تو هر مسأله ای می خوایم نظر بدیم و بگیم ما هم حالیمونه.

یکی از اشتباهاتمون اینه که فقط با ظاهر آدما در مورشون قضاوت می کنیم و بس.

یکی از اشتباهاتمون اینه که همیشه خودمون رو حق میدونیم و طرف مقابل و باطل.

یکی از اشتباهاتمون اینه که با جوون ها دوست نمیشیم

یکی از اشتباهاتمون اینه که ...


برچسب‌ها: طلبه, بازیگوش, اشتباه, وبلاگ
نوشته شده در تاريخ چهارشنبه سی ام آذر ۱۴۰۱ توسط طلبه بازیگوش |

به عدد مرگ و میرِ کنونی جهان خیره شوید؛
پایانی برای تمام عاشقانه‌هاست!
بوقِ مُمتدی برای آخرین تماسِ تلفنی
که گفته بودیم:
تا چند دقیقه دیگر خواهم رسید!
و انتظاری ابدی...
به روی سینه‌ی کسانی که
انتظارمان را می‌کشیدند!
پرده‌ی آخری...
برای تمام آمال و آرزو هایی که...
در کوتاه‌مدت و بلندمدت...
برای خودمان ترسیم کرده بودیم!
یک خواب عمیق...
در جواب تمام اقساط معوقه‌ای که...
قرار بود آخر ماه به بانک پرداخت کنیم؛
در ابتدای شبی به انتها رسیدیم...
که قرار بود صبحش را با لبخند آغاز کنیم و...
نشد!
آن فردایی که قرار بود...
آدم دیگری شویم رسیده است؛
و چه سود که ما دیگر نیستیم!
پدر پیری که آخرین آرزویش...
دیدن عروسی دخترش بود؛
در این انتظار مُرد!
جوانی که برای آخر هفته...
بلیط سینما خریده بود...
صندلی‌ش خالی مانده!
و حالا که دیگر...
فیلم هم به پایان رسیده است؛
کسی سراغ این صندلی خالی را نخواهد گرفت!
چشم‌ها را می‌شود بست...
می‌شود برای دقایقی
به این جمله‌های ساده
فکر کنیم!
.

.

راستی همراهان قدیمی میتونن پیج اینستا رو تو قسمت نظرات بنویسند. 

نوشته شده در تاريخ پنجشنبه سی ام تیر ۱۴۰۱ توسط طلبه بازیگوش |

درسته که تو این چند سالی که از وبلاگ و وبلاگ نویسی و وبلاگ خوانی دور شدیم اما به قول دوستی با همه این اپلیکیشن های جور با جوری که اومده و دلبری میکنه اما وبلاگ یه چیز دیگس...شاید آدماش واقعی تر بودن و هستن، شاید حرفا حساب شده تر بود و هست و یا شاید این همه درگیر جمع کردن فالوور و لایک و ... نبودیم، به هر حال این فضا هم بخشی از خاطرات خوب و تلخ ما بود که سالها هم بگذره اون خاطرات در یه جایی از گوشه ذهن ما میمونه.

 

نمیدونم چند نفر از دوستان قدیمی همراه وبلاگ هستن و یا می خوان باشن، اما برا اینکه کنار وبلاگ ها و نوشته هامون باشیم میخوام ببینم چند نفر از دوستان قدیمی بازم به این وبلاگ سر می زنن، پس از همراهان قدیمی هر کسی این پست رو میخونه حتما تو قسمت نظرات اعلام حضور کنه و اگه وبلاگش هنوز مونده آدرس وبلاگش رو بذاره و اطلاع بده که تو کدوم اپلیکیشن فعالیت داره.

 

امیدوارم تو این ایام کرونا تنتون سالم و دلتون شاد باشه.

 


برچسب‌ها: طلبه
نوشته شده در تاريخ شنبه دوم اسفند ۱۳۹۹ توسط طلبه بازیگوش |

از آخرین مطلبی که در وبلاگ نوشتم حدودا 7 سال و نه ماه می گذره...و من بعید می دونم وبلاگ نویسی مثل گذشته مد باشه، آخه ما آدم های مدرن هستیم مثلا که هر چیزی قدیمی شد و میذاریم کنار! مثل خیلی آداب و رسوم قدیمی خوب رو که گذاشتیم کنار و به جاش چسبیدیم به دنیای مدرن که جز تنهایی و سرگرم شدن های الکی چیزی نصیبمون نشد...و بعید میدونم از مخاطب های 7 سال پیش کسی بیاد و این وبلاگ رو بخونه...روزی روزگاری که انگار همین دیروز بود هر روز برای نوشتن مطلب جدید به وبلاگ سر میزدم اما حالا هفت سال است که نه من هستم و نه مخاطب های این وبلاگ...بله به همین راحتی آدم ها فراموش می شوند درست مثل این هفت سالی که فراموش شدیم و فراموش کردیم... امیدوارم هر کجا هستین تنتون سالم و دلهاتون شاد و زندگیتون پر برکت باشد.

 

نوشته شده در تاريخ پنجشنبه بیست و هفتم آذر ۱۳۹۹ توسط طلبه بازیگوش |

هر چند دوست نداشتم که در مورد مسائل سیاسی و حواشی اون مطلبی بنویسم ولی خب حالا که 

دولت محترم تدبیر شعارشون بر آزادی بیان هستش، نیم نگاهی به کارنامه ایشون البته با دید انتقادی 

میکنم. صد البته انتقادهای زیادی از طرف دوستان شاید داشته باشم ولی خب من بدون هیچگونه توضیح 

و تفسیری سعی میکنم مطالبی رو که در این اخیرا از طرف رئیس رئسا گفته شده رو فقط ریکاوری کنم 

و قضاوت با شما. اینم بگم که برا بعضیا سوء تفاهم نشه که اگه انتقادی هم هست؛ برا تخریب نیست 

چنانچه بنده بارها و بارها به دولت قبلی هم انتقاداتی داشتم و به این دولت هم دارم، لذا هیچ کس حق 

نداره جلوی انتقاد رو بگیره. وقتی جناب قهرمان دیپلماسی ایران آقای ظریف میگه که: «آمریکا با یک بمب 

می تواند کل سیستم دفاعی ایران را نابود کند» حتما منظورش یه ایران دیگه در یه منظومه دیگه بوده و الا 

میدونه که آمریکا اگه زر اضافی بزنه دودمانش بر باد میره...به جونش...البته افاضات این جناب تنها شامل 

بمب و اینا نبوده، ایشون کلا در همه مسائل صاحب نظر هستن، در مورد هولوکاست، در مورد حزب الله لبنان 

و ...یعنی من کشته مرده این ظرافت ایشون هستم، یعنی من دیگه حرفی ندارم...وقتی جناب دستیار 

ارشد رییس جمهور آقای علی یونسی میگه که: «هنوز وزارت اطلاعات را به تسخیر در نیآورده ایم» کمی 

هم به تبعات این حرف در سطح داخلی و خارجی دقت کرده؟ انشالله که منظورشون یه چیز دیگه بود؟ به 

جونم... آیا وقتی مشاور بین الملل رئیس جمهور گفت که: «فقط انگلیسی زبانان بلدند منطقی فکر کنند» 

این حرف رنگ و بوی توهین به ایران و ایرانی ندارد؟ انشالله که منظورشون یه چیز دیگه بود؟ به جونم...آیا 

وقتی از وزیر محترم ارشاد سوال می پرسند که:چرا در جشنواره سینمائی عمار (که قاعدتاً از شرح وظایف

ایشان محسوب میشه) شرکت نکرده؟ میگه «چون وقت نکردم» قابل قبوله از ایشون؟ در حالی که این پاسخ 

رو در لحظه ترک «مجلس ختم اقوام آقای پورنجاتی» مطرح میکنه. حتما وقت نداشت دیگه چرا فضولی 

میکنی بابا...این که آقای زنگنه می گه: «اصلا کسی فکر کنه که در سیاست خارجی با صداقت باید رفتار 

کرد اصلش  بر «حماقت» است» جمله خوبی گفته؟ آخه حداقل کلام  حضرت امیر(ع) یادمونه که می فرماید: 

«والله ما معاویة بادهی منّی، و لکنّه یغدر و یفجر، و لولا کراهیة الغدر  لکنت من ادهی الناس» و بالاخره این 

که وقتی دکتر روحانی در نشست با هنرمندان میگه که: هنر ارزشی و غیر ارزشی نداریم و یا هنرمند 

ارزشی و غیرارزشمند نداریم آیا این جمله شامل همه افراد و همه هنرها میشه؟ صد البته که هنری 

که به دنبال ترویج بی بند و باری باشه هنر نیست مثل چیزایی که تو این چند سال از فیلم ها و سینماها 

و کارتون ها و سریال ها دیدیم...فیلم های در پیتی بی ارزش. راستی اصلا هم نمیخوام اشاره کنم  به 

بحث هسته ای ها...چون بنابر نظر جناب روحانی همه کسایی که در این مورد اظهار نظر می کنن و نقد 

می کنن، بی سوادن لذا ترجیح میدم که بیشتر سکوت کنم.

نکته آخر: این چند وقتی که عکسا و فیلم های توزیع سبد کالا رو تو اینترنت میبینم؛ واقعا از ناراحتی

نمیدونم چیکار کنم که کسایی که تا دیروز چوب حراج زده بودن به دین و ایمون محمود و اونو بخاطر این

یارانه ها و غیره توبیخ  میکردن، حالا داربست کشیدن و بخاطر چند گرم پنیر و برنج هندوستانی و یه

شونه تخم مرغ مردم و به جون هم میندازن، این بود اون عزت و احترامی که ازش دم میزدین؟

یه تیکه خودمونی: درسته گفتی من داس ندارم اما خیلی خوب کمباین سواری و درو کردن رو بلدی...


برچسب‌ها: منتقد بی سواد, روحانی, تدبیر, سبد کالا
نوشته شده در تاريخ چهارشنبه شانزدهم بهمن ۱۳۹۲ توسط طلبه بازیگوش |

تو این پست سه تا مطلب بی ربط به هم رو میخوام برات بنویسم...امیدوارم که متوجه منظورم بشی.

مطلب اول:

من که یادم نمیاد ولی مادربزرگ عزیزم، خدا اون و همه رفتگان و رحمت کنه، میگفت وقتی بچه بودی

(یعنی یه هفته بعد تولدم) روده هات چرک کرده بود و دکترا جوابت کرده بودن، یعنی گفته بودن دیگه کاری

از دستمون برنمیاد، ببریدش خونه و به احتمال زیادم بیشتر از یه هفته زنده نمیمونه، خلاصه یه هفته شد

دو هفته، دو هفته شد ماه ها و سال ها و هنوزم که هنوزه این سراپا تقصیر داره نفس می کشه.

حالا این خاطره رو چرا گفتم؟ بخاطر این که امروز از اون قضیه 31 سال می گذره، یعنی سی و یک سال

پیش قرار بود من بمیرم و خدای مهربون و نازنینم بهم فرصت زندگی کردن دوباره رو داد، حالا بمونه که

چه بلاها و حادثه ها رو از سرم رد کرده و میکنه...درسته امروز روز تولدم هست ولی من میگم اگه 

زندگی کردن و نفس کشیدن، بی طعم و رنگ خدا باشه چه معنی داره؟ همه ارزش انسان به اینه که 

حرفش، کارش، نوشست و برخاستش رنگ و بوی خدا رو بده و الا پشیزی ارزش نداره، از خدا میخوام

که این روز رو روز تولد و بیدار شدن از خواب غفلت و سستی و روز بریدن از هوای نفس برام قرار بده.

مطلب دوم:

مطلب دوم در مورد کامنت یکی از دوستان بزرگوار بود که همیشه لطفشون شامل حال بنده بوده و هست

و با اجازه ایشون خود کامنت رو برات مینویسم تا بهونه ای باشه برا حرفم... و اما متن ایشون این بود:

[بینی و بین الله به نظر خودتون این وبلاگ نوشتن ها برای خودتون مایه رشد شده یا مایه زمین گیر شدن؟

قدم به جلو برداشتین یا پسرفت کردین؟درمسیر تعالی بوده یا از مسیر خارج شدین؟] حالا سوالم اینه:

واقعا این وبلاگ به درد مام زمان(ع) میخوره؟ اصلا دردی رو دوا کرده؟ مشکلی رو از کسی برطرف کرده؟

تونسته مطلبی حدیثی شعری قصه ای رمانی داستانی خاطره ای مفید برا خودم و خودت داشته باشه یا

همش کشک بوده و هست؟ یعنی قصه من قصه آب در هاون کوبیدنه؟ یا قصه زنبور بی عسله؟ یا قصه...

ای کاش کسی پیدا میشد که منو از این بلاتکلیفی نجات بده...ای کاش منم آدم می شدم مثل...

مطلب سوم:

در مورد خرافه ای به اسم عیدالزهرا است که امیدوارم به این مطلب دقت کنی و نظرت رو هم بگی.

اساسا قتل خلیفه دوم روز 9 ربیع الاول نبوده  بلکه بر اساس اعلام اکثر علمای شیعه و مورخان سنی و

شیعه تاریخ قتل خلیفه دوم 26 یا 27 ذی‌الحجه سال 23 هجری بوده و روز 9 ربیع الاول روز کشته شدن

عمر بن سعد به دست مختار ثقفیه که در آن سال‌ها جشن‌هایی به این زمینه گرفته می‌شده که بعدها

به دلیل هم اسم بودن عمر بن سعد با خلیفه دوم به این نام یعنی «عمر کشون» مشهور شده است.

این از خود تاریخ که اینطور جای ایراد و اشکال داره؛ بعدشم که خود خداوند می فرماید «به معبود کسانى که 

غیر خدا را مى‏خوانند دشنام ندهید، مبادا آنها (نیز) از روى (ظلم و) جهل، خدا را دشنام دهند» انعام آیه 108

اینم از نظر مقام معظم رهبری(حفظه الله) که می فرمایند: هرگونه گفتار یا کردار و رفتارى که در زمان حاضر 

سوژه و بهانه به دست دشمن بدهد و یا موجب اختلاف و تفرقه بین مسلمین شود شرعاً حرام اکید است.

آیت‌الله بهجت(ره) هم می فرمایند: عیدالزهراء روز بیان مشترکات میان شیعه و اهل تسنن و ترک لعن است.

و نظر آیت الله سیستانی که در مورد اهل سنت جمله بسیار قابل تأملی رو دارند، ایشون می فرمایند:

همانگونه که قبلا هم گفته‌ام می‌گویم نگویید «برادران ما اهل سنت» بلکه بگویید «جان ما اهل سنت».

این مطلب سومی رو گفتم تا بعضیا کاسه داغ تر از آش نشن و این همه داغ به دل امام زمان(ع)

نزنن...یکی نیست بگه بابا عقلم خوب چیزیه ها...نشستی به برکت امنیت این نظام و حکومت اسلامی 

هر چی از دهنت در میاد میگی، بعدش تو پاکستان وعراق و سوریه و بحرین و عربستان شیعه ها رو 

میکشن؛ آخه بی انصاف یه لحظه خودت و بذار جای اونا...خدا وکیلی امام علی(ع) امروز اینو از تو میخواد؟ 

آخرین جمله اینکه اگه خواستی نظر بدی برا هر سه مطلب و مخصوصا مطلب دوم اساسی نظر بده.


برچسب‌ها: عیدالزهرا, تولد, روز تولد, کامنت
نوشته شده در تاريخ جمعه بیستم دی ۱۳۹۲ توسط طلبه بازیگوش |

چند وقتی بود که نه حال و حوصله نوشتن داشتم و نه وقتم اجازه میداد که بیام اینجا و نظرات دوستان

رو تایید کنم، پایان نامه حوزه و دانشگاه که حسابی حال و وقت و انرژیم و گرفته بود، ایام تبلیغی و عزای

اهل بیت(ع) و از طرفی دیگه سرماخوردگی دوباره من تو این یه ماه، هم دست به دست هم داده بودند 

تا کمی من و از فضای وبلاگ و نوشتن دور کنن، شکر خدا الان حالم بهتره و نگرانی خاصی نیست جز 

دوری شما دوستان عزیز. نمیدونم این که میگن از دل برود هر آنکه از دیده برفت، چقدرش درسته یا نه؟ 

ولی چه قبول کنی و چه قبول نکنی حداقل در مورد این وبلاگ و بنده حقیر،  زیادم بیراه نگفته، چرا که به 

غیر از بعضی دوستان که لطفشون شامل حال بنده بوده و هست، اکثرا انگار نه انگار که طلبه بازیگوشی 

هم بود که خیر سرش یه چرت و پرتی می نوشت، به غیر از اون چند نفری که گفتم، یکی هم نپرسید 

که نکنه مرده باشه؟ نکنه اتفاقی براش افتاده که نیست و دیگه نمینویسه، نکنه زنده باشه ولی فراموشی 

گرفته، بالاخره هیچی هم نباشه یه نون و نمک وبلاگی که با هم خورده بودیم بامرام بامعرفت بارفیق.

خلاصه خود این نیومدن و ننوشتن هم برکتی داشت که من بی خبر بودم، شکر خدا که اونم فهمیدم.

نمیدونم تا حالا رفیق و دوستی از دست دادی یا نه؟ اولش برات غیر قابل باوره، صبح تا شب به فکرشی

ولی بعد یه مدت انگار نه انگار فلانی هم بود و نفسی می کشید، اینم دیدم که دارم بهت میگم، خود من 

چندتا از دوستای طلبه ام رو از دست دادم، یکیشون همین پارسال تو جاده تصادف کرد و مرد، اولش برا 

خیلیا سخت بود ولی الان چی؟ خدا رحمتت کنه داداش یعقوب که آخرش تو راه اربابت جونت و دادی...

حالا که خوب فکر میکنم میبینم ما آدما بیشتر اهل ادعا هستیم تا اهل عمل، نمیدونم چرا تو این وانفسا،

یاد مناجات امیرالمومنین علی ابن ابیطالب(ع) تو مسجد کوفه افتادم ، اللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُكَ الاْمانَ يَوْمَ لا يَنْفَعُ

مالٌ وَلابَنُونَ اِلاّ مَنْ اَتَى اللَّهَ بِقَلْبٍ سَليمٍ؛ خدايا از تو امان خواهم در آن روزى كه سود ندهد كسى را نه مال

 و نه فرزندان مگر آن كس كه دلى پاك به نزد خدا آورد. وَاَسْئَلُكَ الاْمانَ يَوْمَ يَفِرُّ الْمَرْءُ مِنْ اَخيهِ وَاُمِّهِ وَاَبيهِ وَ

صاحِبَتِهِ وَبَنيهِ لِكُلِّ امْرِئٍ مِنْهُمْ يَوْمَئِذٍ شَاءْنٌ يُغْنيهِ، و از تو امان خواهم در آن روزى كه بگريزد انسان از برادر

و مادر و پدر و همسر و فرزندانش براى هركس از ايشان در آن روز كارى است كه (فقط) بدان پردازد.

وَاَسْئَلُكَ الاْمانَ يَوْمَ يَوَدُّ الْمُجْرِمُ لَوْ يَفْتَدى مِنْ عَذابِ يَوْمَئِذٍ بِبَنيهِ وَصاحِبَتِهِ وَاَخيهِ وَفَصيلَتِهِ الَّتى تُؤْويهِ

وَمَنْ فِى الاْرْضِ جَميعاً ثُمَّ يُنْجيهِ كَلاّ اِنَّها لَظى نَزّاعَةً لِلشَّوى، و از تو امان خواهم در آن روزى كه شخص

جنايتكار دوست دارد كه فدا دهد از عذاب آن روز پسرانش و همسرش و برادرش و خويشاوندانش كه او

را در پناه گيرند و هر كه در زمين هست يكسره كه بلكه او را نجات دهد، هرگز كه جهنم آتشى است

سوزان كه پوست از سر بكند.

راستی میخواستم از بچگی هام بنویسم ولی این قسمت خیلی زیاد شد، دیگه بمونه برا قسمت بعد که

عمری باشه و همرهی میام و دوباره می نویسم، راستی تا یادم نرفته اینو هم بگم و یاعلی؛ عزیز دل برادر،

مثل امروز من، مثل فردا و پس فرداهای تک تکمون هست که روزی چنان فراموش میشیم که انگار تو این

دنیا نبودیم؛ شنیدی میگن تا پول داری رفیقتم قربون بند جیبتم؟ به نظرم این غلطه؛ باید بنویسن تا نفس 

داری رفیقتم بعدش مردی که مردی، شما رو به خیر و ما را به سلامت... ولی دوتا مطلب رو از من یادگاری 

داشته باش؛ یکی اینکه دوست واقعی با اون یکی ها تو همین گرفتاری ها مشخص میشن...به جونم.

دوم اینکه پیوند عمر بسته به مویی است هوش دار؛ غمخوار خویش باش غم روزگار چیست...بازم به جونم.


برچسب‌ها: بامرام, اهل ادعا, مناجات امیرالمومنین علی, ع
نوشته شده در تاريخ جمعه سیزدهم دی ۱۳۹۲ توسط طلبه بازیگوش |

دلم نیومد از محّرم و خاطرات خوش اون روزها ننویسم، پس با اجازه خودم برمیگردم به اون 

سالها که من بودم و ماه محرّم بود و یه دنیا بیقراری برا ارباب تشنه لب عالم. اینم بگما من 

که مثل بعضیا اخلاص سنج و تقوا سنج ندارم، بدونم قدیما اخلاص و تقوا زیاد بود یا الان ولی 

تا جایی که یادم میاد اون موقع ها ماه محرم بیشتر می چسبید و بیشتر حال می داد، حالا 

چرا اونطوری بود دیگه الله اعلم. تابستون و محرم یکی شده بود، گرمای تابستون از یه طرف 

و شور و سوز خود محرمم از طرف دیگه واقعا دلا رو آتیش میزد...اصلا بعضی وقتا می گم 

صفای محرم به اینه که تابستون باشه و تشنگی باشه و گرمای سوزان... یعنی خدا دوباره 

این عمر و بهم میده که محرم آقا رو تو تابستونم ببینم؟ شاید آره شاید نه...جونم برات بگه 

که زمان ما قمه زنی مد بود و روز عاشورا همه دسته جات تو یه میدون اصلی جمع می شدن

و قمه میزدند ولی اگه این مورد و چند مورد دیگه رو هم بیخیال بشیم، خیلی چیزا ساده و بی 

آلایش بود. یعنی چطور بگم که به تیتیش بعضیا برنخوره، عزاداری ها بیشتر رنگ و بوی عزا و 

گریه داشت تا ریاست طلبی و چشم هم چشمی و چشم در آوردن اون یکی دسته و هیأت. 

سبک های مدّاحی و نوحه هم قدیما ساده تر بود، با احساس تر و باصفاتر بود، نه مثل الان که 

بعضیا منتظرن اون ور آب یکی یه چیزی بخونه و زود شعراش رو حذف کنن و رو همون آهنگ یه 

شعر بذارن و برا آقا بخونن...یعنی فکر نمیکنن بعضی سبک ها و آهنگ ها خیلی ضایع هستش؟ 

نه جدی یه ذره عقلم خوب چیزیه ها...والله آدم بعضی از اینا رو گوش میده میگه بازم صد رحمت به 

ابی و اندی...به جونم. راستی شنیدی چندسالیه که بنیامین و محسن یگانه و محسن چاووشی 

و علی اصحابی و مهدی مقدم و امین فیاض و رهام هم محرما مدّاح میشن؟ به حق چیزهای ندیده 

و نشنیده...خدا از همه قبول کنه من جمله از این آقایون...دیگه جونم برات بگه که میکروفن و بلندگوی 

چندمیلیونی و طبل آسمان خراش و که خونه لرزه چند ریشتری را بندازه، نبود ولی نوکر و خادم آقا، 

حسابی از صداش مایه میذاشت، سینه زنی و زنجیرزنی و شاه حسین و وای حسین مثل الانا مد 

بود ولی من زنجیرزنی رو بیشتر دوست داشتم، یعنی از بچگی عاشق زنجیرزنی بودم و هستم. 

البته دسته زنجیرزنی ما خیابونم میرفت و خیلی وقتا مردم نذری میاوردند، یکی چایی میداد یکی 

شربت یکی شیر یکی شکلات یکی اهری یکی کیک یکی ساندیس و چون نمیتونستم همه رو بخورم 

یه پلاستیک مشکی (یا به قول ننه جونم لالیون = نایلون) زیر لباسم میذاشتم تا نذری هاییکه میگرفتم 

و توش بذارم و شب برا مامانم ببرم، فکرش و بکن همه رو که میریختم تو لایلون وی میذاشتم زیر لباس 

مشکی که بتونم زنجیر بزنم دیگه تا برسم خونه این وسط کیک و کلوچه ها و موز و خرما و شکلات ها 

میرفتند تو شکم هم، شبیه آش شله قلمکار می شدند دیگه، خلاصه هر شب با یه کیسه پر از کیک و 

کلوچه و موز و ساندیس و خرما و شکلات میرفتم خونه، راستی یه چیزی رو نگفتم بهت، زنجیر رو هم 

طوری محکم میزدم که شونه هام کبود میشد، یه ذرّش برا آقا بود و بیشترش برا تعریف مادرم (البته ما 

به مامان میگیم ننه)، هر شب شونه هام و میدید و کلّی برام دعا می کرد، منم که لوس بازی در میاوردم، 

اینقدر می چسبید...به جون خودت. اون موقع ها چیزی از مدّاحی نمی دونستم ولی یه شعری رو هم 

همیشه زمزمه میکردم  و خیلی دوسش داشتم:

حسین یارالاریوا قربان                                                                                          اسیر بالالاریوا قربان

 

یه مطلب با ربط:

نمیدونم چقدر تو حال و هوای محرم بودی یا هستی ولی اگه حوصله داری و کمی

توفیق هم هست تو این پست در کنار نظراتی که مینویسی، یه حدیثی، روایتی،

داستان کوتاهی، خاطره ای، شعری، رمانی که مربوط به محرم و ایام عزاداری

امام حسین علیه السلام هست برام بنویس...تا همه دوستان استفاده کنند.


برچسب‌ها: محرم, عزاداری, سبک مداحی, تشنگی
نوشته شده در تاريخ جمعه هشتم آذر ۱۳۹۲ توسط طلبه بازیگوش |

نمیدونم چرا دلم میخواد کمی از دوران ابتدایی بنویسم، دلم میخواد چند سالی به عقب برگردم و

دوباره خاطرات خوش اون دوران رو مرور کنم، با همون حال و هوای خوش بچگی و بازیگوشیش...

مدرسه ای که باصفاترین روزهای عمرم رو توش گذروندم، با یه معلّم خیلی مهربون و بامزه که

کلی هوامون و داشت و بعد اون همه شلوغی و بازیگوشی تو کلاس یه لبخند نثارمون می کرد.

درسته معلممون خوب بود ولی یه ناظمی داشتیم به اسم آقای ... ... ... ... که حسابی ازش

میترسیدم، یعنی اینقدره که ازون میترسیدیم از بابامون نمیترسیدیم... یه ترس اساسی ها...

اون موقع ها برف و بارون خیلی می بارید، جوری که کل محلّه ها و خیابون ها پر می شد از برف،

یادم میاد روزهای زمستون که اون همه برف و کولاک میزد، هر وقت دیر می رسیدیم به مدرسه،

هر چند نفرم بودیم دستامون رو میکرد توی برف و یه چند دقیقه ای نگه میداشت، بعد که حسابی         

دستامون یخی می شد، با شیلنگ رو دستامون میزد، اونم برا چند دقیقه دیر رسیدن به مدرسه.

یه بارم سر صف یه سیلی محکمی بهم زد که ... ... ... تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.

با همه اینا بازم دلم براش تنگ شده، برا همه خاطرات اون زمون، برا معلممون، برا بخاری نفتی

کلاسمون، برا گچ تخته سیاهمون، برا صندلی های فلزی کلاسمون، برا دستشویی های خراب،

برا پیرمرد آلبالو فروش جلوی مدرسمون با همون لیوان و  قاشق کثیف و آلوده و غیر بهداشتیش.

برای کیف و حتی برا کتک های بهار و پاییز و زمستون دلم حسابی لک زده؛ خیلی بیشتر از خیلی. 

کلا دلم برا قدیم ها تنگ شده، همون قدیم ها که سیاه سفید ساده بود نه رنگی پر از رنگ.

با اینکه اون قدیم ندیم ها ماهواه و انرژی هسته ای و لب تاپ و تبلت و اندروید و سانتریفوژ و

سوخت هسته ای و شتاب سنج و ژیروسکوپ و حسگر مجاورتی و فشارسنج و ویبریشن و

Dual Shot Wi-Fi 802 و صفحه نمایش لمسی خازنی  Super AMOLEDنداشتیم ولی کلی

چیزای دیگه داشتیم، یه دل سیر خنده، یه گونی بزرگ محبت و صفا و صمیمیّت و عاطفه،

یه خروار آرامش و آسایش، یه کیسه وفا و مهربونی، یه کیلو صداقت و روراستی و درستی.

اونا رو دادیم تا اینا رو داشته باشیم و چه معامله پر ضرری کردیم با این گاگول بازیامون...

راس میگن، آدمم آدمای قدیم، پسرم پسرای قدیم، دخترم دخترای قدیم، خونه هم خونه های

قدیم، حیوونم حیوونای قدیم، میوه هم میوه های قدیم، محرّمم محرّمای قدیم، غذا هم

غذاهای قدیم، شهرم شهرای قدیم، حجابم حجابای قدیم، برف و بارونم، برف و بارونای قدیم.

حالا دیگه خیلی چیزا عوض شده، عوضی شدن شده روشنفکری و مد، ساپورت پوشیدن

و دین ایمون یه جوون مجرّد و نابود کردن شده کلاس، دوست دختر و دوست پسر داشتن

شده های کلاس، رشوه گرفتن و رشوه دادن و سر مردم کلاه گذاشتن شده زرنگی، دهن

یکی رو سرویس کردن شده زور و شجاعت و قدرت، حجاب داشتن و سر به زیر بودن شده

امّل بازی، عروسی مختلط نرفتن و نرقصیدن و نخوندن شده بی کلاسی و بی فرهنگی، بغل

کردن سگ و گربه و تو کوجه و بازار دور زدن شده عند تریپ، زیر ابرو گرفتن پسرا و لات بازی

و پسربازی دخترا شده تفریح سالم، پارتی بازی و پول بازی برا هیأت علمی شدن و مدرک

گرفتن و مدرک دادن شده ضابطه مندی و قانون، وعده سر خرمن دادن و رأی گرفتن از مردم

و به ریش مردم خندیدن شده کار همیشگی، تورم شونصد درصدی و بی عرضگی مسئولین

نامحترم شده آمار خوش و درست، گرونی ماشین های درپیتی و اظهارات سخیفانه جناب وزیر

برای بالا بردن قیمت دوباره خودرو شده خبر خوب امروز بازار خودرو، خوانندگی زن در محافل

 شده حرف فرهنگی اون یکی وزیر، حرفهای صدمن یه غاز برا کنترل قیمت ها و ارزونی اجناس

شده حرف مفت هر روز این و اون. عکس لختی انداختن و گذاشتن تو فیسبوک و کلوب، شده

لایک و داغ و پسند و به به چه چه... باز هم تو خود حدیث مفصّل بخوان از این مجمل...

نمیدونم چرا زدم جاده خاکی و دری وری نوشتم ولی هر چی بود تلخ بود مثل قهوه تلخ.

دو حرف بی مزّه:

1.یعنی من کشته مرده این برداشت هایی هستم که دوستان از این قسمت ها داشتن...به قول

یکی از بچه های وبلاگ، این کامنتا و برداشت هات تو حلقم؛ یا به قول اون یکی بچه وبلاگ، قبلت.

2.در مورد آموزش زبان ترکی هم باید بگم که اگه دوستان طرحی داشتن که قابل اجرا کردن باشه،

بنده اعلام آمادگی میکنم که نظرات خوب دوستان رو در این زمینه عملی کنم و براشون کلاس بذارم.

اطلاعیه:

1.از این به بعد هر ماه یک مسابقه کتابخوانی برگزار میشه و به برندگان جوایزی داده میشه.

2.دوستانی که در تهیه جوایز مسابقات کتابخوانی می توانند همکاری کنند اطلاع بدن.

3.برای این ماه کتاب بسیار ارزشمندی رو انتخاب کردم که با حال و هوای محرّمم جور در بیاد.

کتاب ارزشمند فرهنگ عاشورا به قلم استاد جواد محدثی است که اطلاعات خیلی خوبی

در مورد محرّم و عاشورا داره و خیلی از سوالای ذهنتم حل میکنه...میگی نه بخون خب.

4.برای دانلود این کتاب و اطلاع از سوالات به ادامه مطلب مراجعه کن...جواب سوالات رو هم

میتونی در قسمت کامنتا بزنی...بازم اگه در مورد مسابقه، سوالی داشتی میتونی بپرسی.


برچسب‌ها: قدیم ندیم, وزیر, دوران ابتدایی, مسابقه

ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ دوشنبه ششم آبان ۱۳۹۲ توسط طلبه بازیگوش |

راستش حیفم اومد از دوران شیرین زندگیم تو روستا به این سرعت بگذرم و ازش ننویسم،

پس با اجازه بزرگترها و البته کوچکتر ها یکی دوتا خاطره از هزاران خاطره ای که تو ذهنم نقش

بسته رو برات مینویسم و امیدوارم که نتیجه خوبی از این خاطرات بگیری...قبلت؟ د قبلت دیگه.

 

خاطره اول: علی کوچولو و ماجرای گوسفندان بیچاره خوش شانس

یکی از فانتزی های من تو روستا چوپانی بود و هست، یعنی اینقدری که عاشق چوپانی بودم

اگه عاشق امام زمان بودم، الان صد در صد آقا رو زیارت کرده بودم... با اینکه خیلی سخت بود

ولی برام جالب بود، مخصوصا موقع صبحونه و عصرونه اونم با پنیر و نون روستایی و چای دبش

آتیشی که کیفش کم از قهوه اسپرسو نبود؛ اما اصل داستان از اونجا شروع میشه که یه روز با

دایی محمدم رفته بودیم چوپونی، هوا هم گرگ و میش بود و کمی سرد؛ ساعت 5 از روستا

زده بودیم بیرون؛ نزدیکای ساعت 9 بود که بساط صبحونه رو پهن کردیم، تازه موقع صبحونه بود

که دیدیم، ناهارمون رو نیاوردیم، قرعه انداختیم و قرار شد داییم برگرده روستا تا غذا رو بیاره...

من موندم و شونصدتا گوسفند زبون نبسته با فهم که فقط حواسشون به چریدن بود، منم که

تنها شده بودم م فرصت و غنیمت دونستم و زدم زیر آواز، همون ترانه آپاردی سئللر سارانی...

گدین دئین خان چوبانا "برین بگین به چوپان خان "

گلمه سین بو ایل موغانا "برنگرده به ایل موغان "

گلسه باتار ناحق قانا "اگه برگرده ، خون ناحق به گردنش می افته"

آپاردی سئللر سارانی "سیل سارا را با خودش برد "

بیر اوجا بویلی بالانی " یه بچه قد بلند و"

آرپا چایی ده­رین اولماز "رودخونه آرپا که عمیق نمی شه "

آخار سولار سه­رین اولماز "آبهای جاری که یخ نمی شه "

سارا کیمین گلین اولماز "مثل سارا که عروس پیدا نمی شه "

آپاردی سئللر سارایی "سیل سارا را با خودش برد "

بیر اوجا بویلی بالانی "یه بچه قد بلند و"

همینطور که چشامو بسته بودم و رو به آسمون داشتم میخوندم حس کردم ، دهنم خیس شد؛

چشامو باز کردم دیدم بله، بارون داره میزنه اونم چجور، شدت بارون و ترس از اون درّه وحشتناک

که میگفتن گرگ زیاد داره از یه طرف، پخش و پلا شدن گوسفندا هم از یه طرف، نمیدونستم

گوسفندا رو یه جا جمع کنم، یا اینکه حواسم به گرگ های محترمی باشه که هر لحظه احتمال

حمله کردنشون رو می دادم؛ یعنی تو تموم عمرم اینقدر نترسیده بودم، حیف که یادم نیومد

و الّا میخوندم؛ من و این همه خوشبختی محاله محاله محالههههه؛ لالالالا لای لای لالالای.

بعدها فهمیدم که تو شرائط بارونی باید زودی گوسفندا رو برمیگردوندم سمت روستا؛ چون

پخش و پلا شدن گوسفندا همون لحظه و و تو شکم گرگ های محترم قرار گرفتن هم لحظه.

نتیجه این داستان:

1.اگه لطف خدا نبود و چندتا آقا گرگه میومد نه علی آقایی بود و نه طلبه بازیگوشی و نه وبلاگی.

هر چند الانشم معلوم نیست فردا کی زنده کی مرده؟ پس تا رسد دستت به خود شو کارگر...

2.زبون ترکی بلد نباشی یعنی نصف عمرت فینیش...انصافا خیلی شیرینه...دلت بسوزه حسابی.

 

خاطره دوم:

علی کوچولو و ماجرای الاغ بخت برگشته خوش شانس

یکی دیگه از کارهای خیلی شیرین و هیجان انگیز؛ بردن بار یونجه و علف از مزرعه به انباری

بود که معمولا تو روستاها با تراکتور این کار انجام میشد؛ ولی بخاطر همون محرومیت ها

و کمبود امکانات روستای ما، این کار با وسیله نقلیه ارزان و نه چندان مطمئن الاغ جون عملی

میشد؛ یادم میاد اون موقع ها با 500 تومن، بابا بزرگم یه الاغ خریده بود که یه چشش کور بود

ولی خیلی الاغ دوست داشتنی و کاری بود؛ یعنی کلّ الاغای روستا یه طرف، این الاغ جونم

یه طرف؛ جونم برات بگه که بار یونجه و علوفه رو از مزرعه میزدم پشت این الاغ جون و بعد اینکه

تو انبار خالیش می کردم؛ سوارش می شدم و با سرعت شونصد کیلومتر در ثانیه میتاختم، اینقدر

حال میداد که حتی پورشه مدل cayenne هم این کیف و نداشت، به جونم. اینم بگم که بنده

مهارت خاصی در خرسواری داشتم، مثل همه مهارتهای که زمان روستا بودنم یاد گرفتم.

خلاصه؛ یه بار که بار یونجه بر دوش این الاغ جون بود و بارونم به شدت میزد و همه مسیرها

لغزنده شده بود، این الاغ بخت برگشته خوش شانس پاش سر خورد، تا چشمم رو باز کردم

دیدم ایشون ته درّه تشریف دارن و منم که تا حالا با همچین حادثه ای مواجه نشده بودم،

کم مونده بود که سکته رو بزنم؛ آروم آروم با چوب دستی رفتم پایین بلکه بتونم کمکی به

این حیوون زبون باز بکنم، ولی زور من کجا و سنگینی این حیوون با اون بار کجا؛ چشمتون

روز بد نبینه، با همون سرعت شونصد کیلومتر برگشتم مزرعه تا به داییم و بابا بزرگم ماجرا رو

بگم؛ تو راه همش به این فکر میکردم که اگه این الاغ بمیره، حتما خونش به گردن من می افته

و خلاصه یا باید قصاص بشم یا اینکه دیه این محترم خان رو پرداخت کنم؛ با چه ترس و لرزی

خودم و رسوندم مزرعه و بهشون خبر دادم؛خلاصه خلاصه که رسیدیم دیدیم هنوز زنده تشریف

دارن، انگار نه انگار که پرت شدن تو درّه، چنان حسی به خودش گرفت بود که انگار تو سواحل

هاوایی لم داده و براش ویسکی سرو کردن؛ خلاصه با کمک هم بار و باز کردیم و این حیوون؛

با خنده ای بر لب سرپا شدن؛ برگشتم بهش گفتم، الحق که خیلی خری...

نتیجه این داستان:

1.میگن همه چی دست خداست...باور کن همینطوره...حتی عمر یه حیوون بخت برگشته.

2.چیزی به اسم شانس نداریما...مواظب باش گول این چیزا رو نخوری؛ فقط دنبال خدا باش.

3.خر = حیوونی که هم خیلی میفهمه، هم آرومه، هم سر به زیره، هم حرف گوش کنه...

 

سخن آخر:

فردا روز عرفه (روز خودشناسی و خدا شناسی) هست، حتما حتما یه جایی پیدا کن و

دعای عرفه رو بخون که فرمود من عرف نفسه فقد عرف ربّه؛ شده از کلاس و خواب و

سفرت بزنی بزن ولی این عرفه رو به کمرت بزن؛ که این عرفه، عارف شدن داره...

من خودم خیلی چیزا تو همین عرفه گرفتم، نورانیّت و برکت تو این روز موج میزنه،

مواظب باش از این قافله عقب نمونیا. در ضمن روز شهادت سفیر آقا، مسلم ابن عقیل(ع) 

هم هست، خدایا چقدر حال میکنم تو روضش، وقتی فردا اسم مسلم ابن عقیل(ع) رو 

شنیدی بدون بوی محرمم داره میاد...السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع)


برچسب‌ها: روستا, گوسفند, گرگ, عرفه
نوشته شده در تاريخ دوشنبه بیست و دوم مهر ۱۳۹۲ توسط طلبه بازیگوش |

بازم چند تذکر جدی و حسابی:

1.تویی که داستان رو میخونی، اگه تنبل خان نیستی، حتما حتما حتما برداشتت رو برام بنویس،

2.اگه تو زندگی خودت یا دوستت یا کسی که میشناسیش، همچین چیزی اتفاق افتاده، مثل یه

حادثه خاص، مثل یه معجزه، یه تحوّل جدید، یه داستان توپ واقعی که میتونه برا همه مفید باشه

و باعث دلگرمی یکی مثل من بشه حتما برام بنویس، تا به اسم خودت تو وبلاگ چاپ بشه، اگرم

خواستی داستانت رو بنویس و یه اسم مستعار براش بزن، تا در ادامه مطلب یکی از این پست ها

اونو بزنم تا بر و بچ وبلاگ هم بخونن و حال کنن. داستان خوبم جایزه داره که بعدا میگم چیه؟ خب؟

راستی برنداری داستان شنگول و منگول و برام بنویسی ها... به قول یکی از بچه ها،‌ قَبِلتُ؟

 3.داستان ها رو میتونین ایمیل کنین یا تو قسمت کامنتها تو چند کامنت بنویسین ولی خواهشا

تو بیست سطر جمع بندی کنین که بچه ها بتونن همه داستان ها رو بخونن خب؟ نه قبلت؟


حالا بریم ادامه داستان رو از زبان طلبه بازیگوش بخونیم و بخندیم: قَبِلتٌ؟

اون بمیره، بچه درس خونی بودم و همین درس خوندنا هم بعدها، واسه حوزه رفتن بلای جونم شد.

سال دوم راهنمایی رو با معدل 19:75 تموم کردم و بازم مثل همیشه شاگرد ممتاز مدرسه شدم؛

به به چه چه های مدیر و معلم ها هم که تمومی نداشت، هم بخاطر بچه مثبت بودنم و هم بخاطر

همین معدل کوفتی که داشتم؛ تابستونم با کلی وقت آزاد برا بازیگوشی وشیطونی از راه رسیده بود.

همون طور که گفتم سرکاگر قالی بافی آدم خیلی سخت گیری بود بخاطر همینم تصمیم گرفتم که

شغلم رو عوض کنم و یه کار نون و آب دار برا خودم دست و پا کنم، یه چیزی که نونم تو روغن لادن

طلایی باشه...دل و زدم به دریا و افتادم تو خط انجیر و آلبالو فروختن، شاید تو سنّت نرسه به این چیزی

که میگم، ولی اون قدیم ها، برا بچه ها خودش یه شغل خوب حساب میشد. اون موقع ها توی محلّمون

یه عمو اکبر (به زبان ترکی میشه اهبر عمی) بود که انجیر و آلبالو خشک می فروخت و چون به تنهایی

نمیتونستم بازار برم، از اون میگرفتم، بعدش انجیر و آلبالو خشک و پاک میکردم و آب جوش میریختم روش،

کمی که خنک میشد میذاشتم یخچال تا آماده فروش بشه، (یادت نرفته که من عاشق ترش هستم)

کل وسائلی هم که داشتم به شرح زیر بود:

1. یه جعبه چوبی کوچک

2. چندتا نعلبکی یا لیون و قاشق کوچک برا سرو انجیر یا آلبالو

3. یه قابلمه بزرگ برا گذاشتن انجیر یا آلبالو

4. مقداری آب برا شست و شو

5. یه صدای باحال برا مشتری جمع کردن؛ که البته مشتری ها هم معمولا بچه های کوچک بودن. سبک

صدازدن به زبان ترکی اینجور بود که میگفتم: انجیر اوچی بیر تومن؛ گیلنار اونی بیر تومن. بعضی موقع ها

هم که میخواستم تنوعی بشه، شانس می فروختم با یه بیت شعر ترکی که داشت و اونو میخوندم: 

گه شانسیوی میلاز اله (بیا شانست رو امتحان کن)؛ مصرع دومشم نمیتونم بگم چون بی ادبیه...قبلت؟

خلاصه این روزا هم گذشت تا اینکه قرار شد برا کمک به بابابزرگ و مامان بزرگ به روستا برم... بار اولی 

بود که روستا می رفتم و هچی از امکانات و شرائط اونجا نمیدونستم؛ منی که تو شهر بزرگ شده بودم، 

زندگی کردن با امکانات کم روستا برام سخت بود ولی بعدها عادت کردم و بهترین روزهای نوجوونی رو 

هم اونجا تجربه کردم. اون موقع ها مثل الان نبود که همه چی تو روستا باشه، مثلا تلفن نبود، گاز نبود، 

آب لوله کشی نبود، برق هم نبود، و وقتی برق نبود یعنی خبری از تلویزیون و یخچال و وسائل برقی هم 

نبود و بخاطر اینکه خونه ها لوله کشی نداشت، برا آب آشامیدنی هم مجبور بودیم که تا وسط روستا بریم

و با یه ظرف آب بیاریم. یه مدت که گذشت با همه اینا کنار اومدم ولی فقط یه چیز اذیتم می کرد؛ اونم 

نبود دستشویی تو هر خونه بود، یعنی تو کل روستا دوتا دستشویی عمومی درست کرده بودن که همه 

استفاده می کردن،‌درسته روزا مشکلی نبود و خودم میرفتم ولی شبا خیلی سخت بود، چون هم برق 

نبود و مجبور بودم با فانوس برم، هم اینکه جلوی دستشویی یه سگ خیلی بزرگ و ترسناک همیشه 

میخوابید که خیلی ازش می ترسیدم، شبا مامان بزرگم همیشه همراهم میومد تا نترسم. بگذریم؛ 

با همه سختی ها کارای زیادی بود که تجربه کردم و واقعا برام لذت بخش بود؛ کشاورزی، چوپانی گاو و

گوسفند، و کلی چیزهای دیگه که یاد گرفتم. اون مدتی که تو روستا بودم بیشتر برا مامان بزرگم دختر 

کوچولو بودم تا یه پسر؛ چون هر کاری از دستم بر میومد میکردم، ظرف میشستم، جارو میکردم، حیاط 

و تمیز میکردم، به گوسفندا و گاوا علوفه می دادم، تو دوشیدن شیر گوسفندا و گاوا بهشکمک میکردم 

و کارای دیگه که همش وظیفه بود و باید انجام میدادم. یکی دوسال از تابستونا رو اینطور گذروندم و سال 

اول دبیرستان بود که با یکی از بچه های مسجد آشنا شدم، یه طلبه ای که خیلی چیزا ازش یاد گرفتم و 

زمینه آشنایی من با حوزه شد...اما غافل از اینکه خیلی از مشکلات رو از این به بعد باید تجربه کنم... 

ادامه این داستان در قسمت بعد...قبلت؟ اینم تیکه کلامت نشه ها...قلبت؟


برداشت خودم:

1.میشه از ظرفیت و استعداد بچه ها استفاده کرد و تو دوره نوجوونی چیزای خوبی یادشون داد.

2.درسته اون زمان ها کلاً، امکانات کمی وجود داشت ولی صفا و صمیمیّت تو مردم موج میزد،

آدما مهربون تر بودن و دلها صاف و صادق تر بودن، حالا سوالم اینه با این همه پیشرفت و تکنولوژی

ما هم پیشرفت کردیم؟ به نظرم پیشرفت ما، تو ماشین و خونه و لباس و کشتی و ماهواره و

کره ماه و این چیزا بود، ولی نتونستیم تو آدم بودن، مهربان بودن، روراست بودن، پیشرفت کنیم؛

بخاطر همین من؛ زندگی این عصر رو زندگی کاریکاتوریستی و آدمای این عصر رو کاریکاتورهای

متحرک مینامم...عصر همه چیز رو دیدن و خود را ندیدن، عصر تبل های توخالی، عصر...


داستان های واقعی بچه های وبلاگ رو در ادامه مطلب بخونین.



برچسب‌ها: قبلت, طلبه, روستا, انجیر و آلبالو

ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ چهارشنبه هفدهم مهر ۱۳۹۲ توسط طلبه بازیگوش |

چند نکته خیلی مهم:

1.این داستان واقعی واقعی است و با اجازه همه بزرگترها میخوام راحت راحت بنویسم؛ دنبال 

تأیید و تشویق کسی هم نیستم؛ فقط اونایی که جنبه ندارن یا دنبال بهونه ای برا تخیلاتشون

هستن، نخونن بهتره، نمونن بهتره چون این رمان زندگی طلبه بازیگوش هست نه منبر و حدیث 

و شعر و قصه و رمان و آیه و روایت و حرف خوشمزه... اصلا دلم میخواد اینطور بنویسم خب؟

2.این قصه رو از دوران راهنمایی زندگیم شروع میکنم و  تا هر جایی که لازم باشه ادامه میدم 

و سعی میکنم که اتفاقات ریز و درشت اما مهم و بنویسم...با همه سختیش.

3. در پایان هر قسمت، نتیجه ای که ازش میگیری و برام بنویس....هر چیزی که برداشت کردی.

 

دوران بچگی یا بهتر بگم دوران تیله بازی و فرفره بازی و قایم موشک بازی و هفت سنگ بازی،

دوران قهر و آشتی های الکی، دوران دعواهای بچه گونه،‌ دوران ابتدایی مدرسه، دوران خوش

بیست ها و آفرین صد آفرین های خوشمزه روی دفتر نقاشی و دفتر مشق، روزهای خوش و با 

صفا اما سخت بچگی گذشت و گذشت؛ تا اینکه وارد سال های نوجوونی با همه تلخی و شیرینش، 

بدمزگی و خوشمزگیش شدم. پدر کارگر ساده و زحمت کشی دارم که تمام همّ و غمش، یه

لقمه نون حلال بود. از طرفی مشکلات مالی هم امونمون رو بریده بود و  ما هم مجبور بودیم به 

نحوی کمک خرج خونه باشیم و چون شغل اصلی خانواده های محروم تو اون زمان قالیبافی بود؛ 

من و داداش کوچکم تصمیم گرفتیم تو یه کارگاه قالی بافی مشغول به کار بشیم؛ سرکارگرمون 

زیاد آدم خوبی نبود و بعضی موقع ها برا اینکه کمی عقب میموندیم از گره زدن با یه چیزی 

از جنس آهن به اسم شیش یکی میخوابوند وسط کمرمون و ما هم گریه می کردیم ولی...

ولی چاره ای ای نبود، روزی نبود که بخاطر بی انصافی سرکارگرمون کتک نخورده باشیم، 

کار سخت بود و درآمدش خیلی ناچیز؛ فکرش و بکن 6 صبح تا 6 بعد از ظهر روز های تابستان، 

تحملش خیلی سخت بود. بگذریم؛ داداش بزرگم زیاد مذهبی نبود و بیشتر اهل موسیقی و اون

زمان ها تو کار ویدئو بود و ما هم ناخواسته تو این جوّ بودیم، فیلم های هندی هم که تو بورس بود

و آمیتا باچان گل سرسبد این فیلم ها، با اینکه بچه بودم ولی خیلی فیلماش رو دوست داشتم.

یادم میاد اون موقع ها داریوش و شهرام شب پره و معین هم خوراکم بود ولی هایده و حمیرا هم

گوش می دادم، بعضی ترانه ها رو هم که خیلی فاز می داد حفظ می کردم می خوندم، مثل ترانه 

معین که میخوند؛ سفر کردم که از یادم بری دیدم نمیشه، آخه عشق یه عاشق با ندیدن کم نمیشه؛

اون یکی داداشمم که کشته مرده اندی کروس بود، همش نوارها و شوهای اونو میگرفت و میاورد،

هر چند الان خیلی فرق کرده و برا خودش بچه هیأتی با حالی شده، عوض اون اشک های خیالی که

با ترانه های مزخرف میریخت، الان برا آقا و غربت غریب کربلا اشکش سرازیره، بعضی موقع ها بهش

میگم آخرش امام حسین(ع) دستت رو گرفت ها، بازم بگذریم؛ آهان راستی، تنها چیزی که از اندی

یادمه اون ترانه ای بود که میخوند: بلا ای بلا دختر مردم...بلا ای بلا بوی گل گندم...بلا اون قد و رعنات،

پر از ناز و کرشمه است، نگاه کن جای پامون همونجا لب چشمه است، ماشالله چه حافظه ای...به به.

بخاطر همینه ها میگم هر چی یاد بچه ها بدی، یاد میگیرن؛ بابا، کمی هوای بچت رو داشته باش دیگه.

خدا کنه این یه تیکه رو متأسفین نخونده باشن و الّا حکم اعدام بنده رو صادر می کنن؛ دوران جاهلی بود

دیگه، میگن ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازست؛ درسته؟ بگو خب. نه اینکه چیزی حالیم باشه ها، نه؟

بالاخره بچگی بود با چیزای مزخرفی که تو فامیل بود؛ این قسمت رو برا اون بنده خدایی گفتم که نوشته

بود؛ اگه طلبه شدی بخاطر مذهبی بودن خانواده و فک و فامیلت بوده؛ اتفاقا همینقدر بدون که فامیل ما از

همون زمان علیه السلام نبودن و نیستن...حالا بعدا میگم که چه اتفاقاتی افتاد تا من با این شرائط سخت

تونستم وارد حوزه بشم و طلبگی بخونم. حکایتی داره در حد هفتاد مثنوی، به جونم؛ سال اول راهنمایی 

بود که یواش یواش با مسجد و منبر و محراب هم آشنا شدم، نمیدونم چطور؟ ولی هر چی بود لطف 

و عنایت خدا بوده و بس و من همه رو مدیون مهربانی هاش هستم. عاشق تکبیر گفتن بودم، یعنی دوست 

داشتم حاج آقا صادقی عوض اون 7 رکعت نماز مغرب و عشا،‌ صبح تا شب نماز بخونه و منم تکبیر بگم، 

ریا بشه ولی چون صدای خوبی داشتم، هم تک خوان گروه سرود بودم و هم تکبیر مسجد با من 

بود، فقط همیشه این بحول الله و قوته و اقوم و اقعد رو نمیتونستم درست بگم؛ بخاطر همینم همیشه 

میگفتم بحول الله؛ سر همین قضیه یه بارم یه پیرمرد مسجدی جلو جمع بهم تذکر داد که چرا کامل این 

ذکر و نمیگی؟ خیلی بهم برخورد، یعنی خیلی ها، یعنی چنان ناراحت شدم که چند روزی مسجد نرفتم.

آهاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای بابا مامان ها، بزرگترا، ریش سفیدها، عمه ها، خاله ها، 

مامان بزرگا، بابا بزرگا، داداش بزرگا، آبجی بزرگا، معلم ها، جلو جمع کسی و سزنش نکنین. تو رو خدا.

اون موقع ها بود که یه اتفاق مهمّی مسیر زندگیم رو عوض کرد...

 

خب زیاد نشه، فعلا تا اینجا رو داشته باش تا ادامه این داستان واقعی رو برات بنویسم.

بالا اومدیم ماست بود

پایین اومدیم دوغ بود

داستان طلبه بازیگوش

کی میگه که دروغ بود؟


چیزی که از این قسمت برداشت کردی:


برچسب‌ها: داستان, رمان, زندگی, نوجوونی
نوشته شده در تاريخ شنبه سیزدهم مهر ۱۳۹۲ توسط طلبه بازیگوش |

الان و نمیدونم ولی قدیما می گفتن فرصت سوزی بده، زشته، درست نیست، یعنی جیزه دیگه؛

یعنی آدم عقل تو کلش باشه میفهمه که "ألفُرصَةُ تَمُرُّ مَرَّ السَّحابِ"؛ اینو فعلا داشته باش تا بگم.

در مقابل فرصت سوزی، جبران هستش، یعنی جبران اشتباهات و خطاها، جبران فرصت سوزی؛

همون چیزی که اگه به وقتش نجنبیم موقع مرگ به خدا میگیم: "رَبِّ ارجِعونِ لَعلِّی اَعمَلُ صَالحًا"

البته از اون بالا ملائکه هم میگن زرشک، صنار بده آش به همین خیال کشکی هم باش؛ به جونم.

اینم بگما جبران هم بستگی به نوع گناه داره؛ یعنی اگه حق الله به گردنته مثلا گناهی کردی،

نمازی نخوندی، روزه ای نگرفتی، همونطورم جبرانش کنی، یعنی حق الله و تو زندگیت حل کنی؛

اگه حق الناس هم باشه، مثلا اینکه دل کسی رو شکوندی، به یکی تهمت زدی، غیبتی کردی،

آبروی کسی رو بردی، پاچه کسی رو گاز گرفتی یا قس علی هذا؛ باید حق الناست رو جبران کنی.

یکی اومد خدمت پیامبر مهربان و گفت: یا رسول الله من خجالت می کشم به دوستم بگم غیبتت

رو کردم، حالا اگه برم به خودشم بگم بدتر میشه، یه مقدار رابطه و دوستی هم که باهم داریم؛

اونم می پره، اون وقت باید خر بیارم و پیاز سیب زمینی بار کنم..."یا رسول الله ما کفارة الاغتیاب؟"

حضرت فرمود: "تَستغفر لمن اغتَبتَه کما ذکَرتَه" یعنی همونطور که غیبتش رو کردی؛ نمیتونیم بهش

بگی، خب عوضش دعا کن براش؛ طلب آمرزش کن، از خدا هم بخوا که تو رو ببخشه...لازمم نیست

بری به خودش بگی؛ حالا که حرفامون به اینجا رسید اجازه بدین، یه منبر برم دیگه؛ باشه؟ اگه همه

موافق هستین برا سلامتی آقا و رهبر و من و شما و ایشون و اوشون شونصدتا صلوات بفرستین.

بسم الله الرحمن الرحیم، الحمد لله ربَ العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبیَنا ابالقاسم المصطفی

محمد صلی الله علیه و آله و سلَم و علی اهل بیته الاطیبین الانجبین؛ خوب بود دیگه خطبه نه؟

سعی کن به اصل جبران در زندگیت اهمیت بدی، هر کجا بودی و هر کجا هستی، این گذشته

بی مزت رو جبران کن دیگه اه اه؛ امام صادق(ع) فرمود که اگه مخفیانه گناه کردی، مخفیانه ثواب

جمع کن، "مَن عَملَ سیئةً فِی السِّر فَلیَعمل حَسنةً فی السِّر" یعنی اگه گناهی کردی و هیچ

کسی هم خبر نداره و سرّی بوده، بطور سرّی جبرانش کن مثلا مخفیانه صدقه بده، نیمه شب که

هیشکی نمیبینه پاشو سرتو بذار رو خاک و بگو خدایا غلط کردم، کارای مثبت انجام بده که هیچ کسی

متوجه نشه، بعدشم که اگه آشکارا گناهی، خبطی کردی؛ آشکارا یه کاری کن که خدا بهت رحم کنه.

چندتا دیالوگ کاملا بی ربط به هم:

1.خریت خودمون و گردن خدا نندازیم؛ ببین منو، آدمی خوب، آدم خود به خود علاقه داره به کار خلاف،

دست خودشم نیست ، خود خدا هم اونقدرا که میگن سخت گیر نیست ، بابا اگه خودشم از بیخ با این

قضایا مخالف بود ، آلت جرم به من و تو نمی داد، برو زندگیتو بکن؛ عزیز برادر من به عنوان نماینده تام 

الاختیار خدا در این محله و تمامی محله ها به شما میگم خدا شما رو بخشید، خلاص، برو حالتو بکن 

اما مواظب باش اسراف نکنی!

2.غیبت هر چیزیه که نتونی جلوی خودش بگی، یعنی اگه نتونستی حرفی رو در مقابل کسی بگی، 

حرفی که اگه بگی ناراحت میشه و اون حرف رو پشت سرش بگی؛ این میشه غیبت دیگه؛ بگو خب.

3.من که ندیدم ولی میگن تازگیا مد شده بعضی دخترای بادمجون واکس کن، ساپورت می پوشن و 

میان بیرون، طبق گزارشاتی که از اون دنیا بهم رسیده، میگن این دخترا که اینقدر دهن جوونای مردم 

و  سیریش کردن؛ اون دنیا هم که برسه دهن اینا رو بدجور آسفالت میکنن؛ خودم شنیدما...به جونم.


برچسب‌ها: ساپورت, حق الله, حق النّاس, غیبت
نوشته شده در تاريخ دوشنبه یکم مهر ۱۳۹۲ توسط طلبه بازیگوش |

محمد (ص) ! ای رسول خدا از چه نگرانی؟ بی تابی ات بقیه فرشتگان را هم بی تاب کرده،ببین 

خودت! جبرئیل و میکائیل و اسرافیل را ببین که چگونه بی تاب بی تابی توأند، نگرانم ، نگران امتم،

هدایتشان ، صلاحشان ، دنیا و آخرتشان، نگران جهالتشان که چون زنجیری پیش پایشان گسترده

و نگرانم گاهی نبینند آنچه که باید ببینند؛ خدایا! خوب می دانی که چقدر مشتاقم به هدایتشان .

احمد ! امت تو بندگان منند . میدانم مشتاقی به هدایتشان ، اما اگر می دانستند، میزان اشتیاقم

به خودشان را ، آنی جان می دادند ."و لو علم الناس کیف اشتیاقی بهم لماتوا شوقا..." خدایا ! یک

چیز از تو می خواهم . این که روز حساب غیر از من و خودت هیچ کس از کردار بندگانت آگاه نشود .

خدایا آبروی امتم ...دوستشان دارم شفاعتشان را، می خواهم در نزد تو، شفاعت تک تکشان را .

محمد! امت تو بندگان منند . می خواهی آسوده شوی؟ آنقدر از آنها می بخشم تا تو راضی شوی،

"و لسوف یعطیک ربک فترضی" آنقدر که حتی نمی گذارم تو هم آگاه شوی از آنچه کرده اند، گفته اند 

و شنیده اند .محمد ! آبروی امت تو ، آبروی بندگان من است نمی گذارم حتی نزد خودم هم خجالت 

بکشند .پرونده را دست خودشان می گذارم خودشان برای قضاوت کفایت می کنند، قلم محاسبه با

خودشان، "اقراء کتابک کفی بنفسک الیوم علیک حسیبا". محمد (ص) ! محمد (ص) ! امتت به باران 

رحمت تو نیاز دارد . عالم محتاج باران رحمت توست. ببار که طراوت عالم به بارش رحمت توست .

دو نکته:

1. این وهابیون گور به گور شده که هیچی حالیشون نیست و به همه چی هم گیر میدن، خودشون

همه مدل کثافت کاری و عیّاشی میکنن و بعدش اونا رو به اسم دین میذارن، وقتی به مسأله

شفاعت میرسن، میگن شفاعت از پیامبر و ائمه و اولیاء مصداق شرک به خداست...

الهی که به زمین گرم بخورن با این جنایت هاشون تو سوریه و بحرین و عراق و همه جای دنیا...

الهی که با این مفتی های خاک بر سرشون، به دست بچه های حزب الله به درک واصل بشن،

یکی نیست به این سگای آمریکا بگه، شما اگه ذره ای از دین حالیتون بود می فهمیدید که

در زمان خود پیامبر هم از ایشون طلب شفاعت می کردن...نمونش همون جریان انس ابن مالک.

اصلا برن سوره نساء آیه 64 رو بخونن...اصلا مگه اینا قرآن حالیشون هست که بخوان بخونن.

2. نکته دوم هم بمونه برا یه وقت دیگه...فضول و بردن کافی شاپ، گفت پیتزای مخلوط میخوام.


برچسب‌ها: وهابیت, شفاعت, باران رحمت, رحمت خدا
نوشته شده در تاريخ جمعه پانزدهم شهریور ۱۳۹۲ توسط طلبه بازیگوش |

از قدیم گفتن، این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست...بعدشم که بهشت رو به بها بدن نه به بهونه.

حالا فعلا اینا رو داشته باش تا ادامه داستان باور کردنی رو برات بگم... خب؟ حالا جیغ و دست و هورا...

برمیگرده میگه خب اینا با من چیکارا دارن؟ حرف حسابشون چیه اصلا؟ چی از جون من بیچاره میخوان؟

میگن همه اینا طلبکارات هستن اما طلب کارایی که خودت از اون دنیا برا خودت تراشیدی و آوردی....

اون مش حسن آقای بقالی رو میبینی؟ یادته یه بار بخاطر بینی گلابی شکلش یه تیکه ای پروندی و

مسخرش کردی و خندیدی؟ اون دنیا ناراحت شد ولی نتونست چیزی بهت بگه...الان خرت رو گرفته.

اون یکی مش سلیمون، دوستته...یادته یه بار عصبی شدی و هر چی ازدهنت در اومد بارش کردی؟

اون یکی همسر بدبختته که یه عمر با نداری و بی عرضگیت ساخت اما هر بار با اون اخلاق گندت،

یه آتیشی به دلش زدی و  نیست و نابودش کردی...حالا اومده حقش رو ازت بگیره...

اون خانمباجی که اون گوشه وایساده رو میبینی؟ اونم مادر بیچارته که دلش رو ریش ریش کردی.

اون یکیا رو هم که خودت باید بهتر بشناسی...خلاصه سر همه اینا یه بلایی آوردی و الان طلبکارن.

تا اینا رو راضی نکنی، پشت گوشت رو دیدی بهشتم میبینی...به جون خودت...بگو خب؟ خب؟

میگه خب حالا اینا رو چطور راضی کنم تا دست از سر کچل من بردارن، بهشت منتظر منه ها...

میگن از خودشون بپرس، خلاصه باید راضیشون کنی... یکی میگه اون نماز خوشگلت بودا؟ ریا

هم نداشت و کلی هم حال کرده بودی یادته؟ ثواب اون نمازت رو بده، برو به سلامت، یکی میگه

ثواب اون روزه های تیتیش مامانی هم مال من، برو که رفتی، یکی هم میگه ثواب اون زیارت

حرم امام رضا(ع) رو ازت میگیرم و حلالت میکنم....خلاصه مثل کنه می چسبن بهش و دار و ندار

ثواب اعمالش رو ازش میگیرن، بعدش یه نگاهی به پرونده چاق و چله اش میندازه، میبینه ای دل

غافل...همه ثواب ها رو بردن و چیزی برا این نمونده...هی میگه یکی به من چیزی بده...به من

بیچاره بدبخت فلک زده یه کمکی کنه...مگه کسی کمک میکنه؟ همه خودشون دنبال اینن که

یقه یکی دیگه رو بگیرن و به یه بهونه ای خودشون و خلاص کنن...یوم یفر المرء من اخیه...

اینجاست که یاد اون ضرب المثل افتادم....تو که جیک جیک مستونت بود،‌فکر زمستونت بود؟

بعد میگن فارجعوا ورائکم فالتمسوا نورا؛ یعنی ببین برا بهشت رفتنت چیزی موند که با اون

بری بهشت؟ اصلا اون پرونده چاق و چلت که همش رفت برا طلبکارات...حالا با چی میخوای

بری اون ور آب و بشینی کنار سواحل بهشت و بگی از اون بالا کفتر میایه...یک دانه حوری میایه؟

اینجاست که مهر ورشکستگی رو رو پروندش می زنن و کارش دیگه با کرام الکاتبینه...

خلاصه اگه یه ذره عقل تو کلت باشه میفهمی که اون دنیا فمن یعمل مثقال ذرة خیرا و شرا یره 

هست...خب؟ اینقدر برا خودت وزر و وبال جمع نکن که فردا پس فردا به غلط کردن و اشتباه کردم 

بیافتی...بابا آدم باش دیگه...من زبونم مو در آورد بس که گفتم آدم باش...د بابا آدم باش...

ادامه این داستان رو در قسمت سوم دنبال کنین...دنبالم نکردین نکردین...این همه چیز یاد گرفتین

به کدومش عمل کردین که این دومیش باشه؟ والله...فعلا اونایی که میدونین عمل کنین بقیش بیخی.


برچسب‌ها: بهشت, حرف حساب, طلبکار, حلال
نوشته شده در تاريخ یکشنبه سوم شهریور ۱۳۹۲ توسط طلبه بازیگوش |

تو این دنیا ورشکست زیاد دیدی درسته؟ مثلا یه نفر چک بی محل میکشه، سرمایشو از دست میده،

بازار بالا پایین میره، جنس ارزون میشه، گرون میشه، اون وقت آدمم اگه کمی عقل تو سرش نباشه،

همه زندگیش و میده باد هوا، بعدشم که باید وانت بار بخره و شغل شریف نون خشکی رو ادامه بده.

حالا باز ورشکستگی تو این دنیا زیاد توفیری نمیکنه، هر چی هم باشه به یه نوعی جبران میشه، مثلا

کاسب ها جمع میشن، وام میدن، دستشو می گیرن و خلاصه یواش یواش راه می افته، اما بعضی وقتا

ورشکستگی قابل جبران نیست، خودتم بکشی کسی کمکت نمیکنه که هیچ، تازه بیچارتم می کنه...

روایت داریم بعضی ها تو صحرای محشر ورشکست میشن، به جونم...حالا اگه این تکراریه بگو خب...

روایت داریم قیامت که میشه و خدا به حساب کتاب ها رسیدگی میکنه و حساب هر کسی رو میذاره

کف دستش یعنی ملائکه میاد و پرونده اعمال رو دستش میدن، یه نگاه میکنه می بینه پروندش چاق و

چله هستش، یعنی خیلی توپه، نماز، قرآن، مسجد، زیارت عاشورا، گریه بر اهل بیت و اینا... همه مدل

ثواب تو پروندش هست، یه نگاهی به دور و برش می کنه و میگه من که کارناممو گرفتم، اگه کاری با

من ندارین،حوری ها و غلمان ها تو بهشت منتظرم هستن، برم دنبال صفاسیتی خودم...یه احسنت

تبارک اللهی هم به خودش می گه و راه می افته بره سمت بهشت، تو راهم که جو میگیره و میخونه

دارم میرم بهشت پیش یه دسته حوری، همشون کاکل به سر قوقولی مقولی...قوقولی مقولی...

لالای لالای لای...لالای لالای لای...لالالالالای لای لالالالالای لای...لالالالالالای لالالالا لالالالای...

البته این قسمت  داستان اگه مجاز نیست و استغفراللهه، لطفا forward بزنین تا کمی بره جلوتر خب؟

البته اینجا داره از همه مسئولان وزارت ارشاد تشکر کنیم و به قول بچه ها بگیم روحانی مچکریم...

و اما ادامه داستان؛ 

یه ذره که میره جلوتر می بینه یه صف طولانی از آدما وایسادن، برمی گرده میگه ببخشین آقا فرشته،

این صف چیه؟ نکنه بهشت و حوری و غلمان و مرغ و گوشت و شیرم این دنیا هم صفی هستش؟

آقا فرشته میگه نخیرم این دنیا صف نداریم ولی این صف طلبکارای خودته، خیلی وقته هم منتظرت

هستن، طلبکار؟ من که پولی از کسی نگرفتم، اصلا از هر کسیم پولی گرفتم پسش دادم، حتما من و

با یکی دیگه اشتباهی گرفتن...به جونم...راه می افته بره سمت در بهشت، میگن وایسا، بهشت که

الکی نیست، صنار بده آش به همین خیال باش...اول تکلیف اینا رو مشخص کنیم بعدا...

ادامه این داستان رو در قسمت دوم دنبال کنین، اگرم حوصله نداشتین که ادامه ندین زورکی که نیست.


برچسب‌ها: طلبکار, ورشکستگی, بهشت, حوری
نوشته شده در تاريخ شنبه بیست و ششم مرداد ۱۳۹۲ توسط طلبه بازیگوش |

گاهی پیش میاد مثلا کسی به خونتون میاد که زیاد خوشت نمیاد، یه مدت که تو اتاقت هستی و هی بهونه

میاری، یه بار میگی حوصله ندارم، یه بار میگی سرم درد میکنه، یه بارم خودت و به موش مردگی میزنی؛

آخرشم که مامان میاد میگه دخترم، پسرم زشته ها، بیا یه خوش اومدی بهش بگو و بعدش هر غلطی دلت

خواست بکن، وقتی هم که میخواد بره، همونجایی که نشستی بهش می گی، بای تا های، یعنی

به تعبیر بچه های اخراجی، محترمانه بهش میگی برو دیگه برنگردی، ایشالله که برنگردی؟...به جونم.

بعد اینیم که میره جلدی میپری، در و پشت سرش می بندی که ریخت و قیافش و تریپش و نبینی، درسته؟

حالا اگه اون کسی که میخواد بیاد برات عزیز باشه، زنگ و که میزنه، با کله میری تو آیفون، مثل کنه هم

بهش می چسبی و ولش نمیکنی، تازه با هزار بهونه نگهش میداری، اون موقعی هم که میخواد بره،

دنبالش میری، تا ایوون و حیاط و پشت در؛ گاهی حتی تا کوچه هم میری و تا سوار ماشین نشده ول کن

نیستی، شده با نگاهت بدرقش می کنی، شایدم چشات پر اشک بشه و بخوای یه دل سیر گریه کنی،

حالا وقتی برای کسی از جات پا میشی و تا داخل حیاط یا کوچه بدرقه اش میکنی یعنی میخوای بگی

بازم بیا، یعنی خسته نشدم، یعنی دلم برات تنگ میشه ها، یعنی بازم از این ورا بیای ها؛

میخوام بگم درسته ماه مبارک رمضان، با همه حال و هواش ظاهرا تموم شد، با همه صفا و صمیمیتش

از دستمون رفت، با همه برکت و رحمتش ازمون جدا شد و ما رو با چشمای پر اشک تنها گذاشت،

اما اونم ما رو تنها بذاره و بره ما ولش نمیکنیم که، تا حیاط که هیچی، تا دم در خونه که هیچی،

تا کوچه و بیرون شهرم که هیچی، اون ور دنیا هم بره، مثل کنه بهش می چسبیم و ولش نمیکنیم؛

اینقدر دنبالش میریم و صداش می زنیم تا یه نگاهی بهمون بندازه، حالا چطوری؟ الان میگم...

بزرگان فرمودند مستحبه انسان، شش روز بعد از ماه مبارک رو روزه بگیره، یعنی بعد عید فطر؛

که به این شش روز میگن بدرقه ماه رمضان، یعنی خدایا ما از ماه رمضان خسته نشدیم، یعنی

من دارم دنبال این ماه میدوم، یعنی نگاه من هنوز به این ماه هست، یعنی میخوامت.

برای مخاطب خاص:

من با همه نیستما، فقط اونایی که دلشون برا ماه مبارک تنگ شده و میخوان دنبالش بدون،

مخاطب خاص این نوشته هستن...بگو خب؟ ولی خداییش من این تیکه رو قبل فیلم مادرانه

میگفتما...به جونم...

اونایی که جنبش رو دارن و میتونن تو این توفیق الهی شرکت کنن تو همون کامنت اسم

نویسی کنن، میخوایم از دوم شوال تا 6 روز، دنبال ماه رحمت و برکتش نفس زنان بدویم، 

اونایی هم که به هزار و یک دلیل آیه یأس میخونن، با اونا هم که کاری ندارم، بگو خب...

اونا رو به خیر و اونا رو به سلامت...بگو خب دیگه...

هر که دارد هوس ماه مبارک بسم الله...


برچسب‌ها: ماه مبارک رمضان, توفیق, توفیق الهی, فیلم مادرانه
نوشته شده در تاريخ جمعه هجدهم مرداد ۱۳۹۲ توسط طلبه بازیگوش |

ما آدما از سه جا زیاد خوشمون نمیاد، یعنی خوشمونم بیادم ولی زیاد باهاشون حال نمیکنیم،

یکی بیمارستان، یکیم تیمارستان، اون یکیم قبرستان، حالا چرا خوشمون نمیاد فعلا بمونه؛

واقعیتش اینه که این قبرستون رو نمیشه کاریش کرد، یعنی حساب کتابش دست من و تو نیست،

بالاخره یکی از همین روزا باید همه چی رو بذاریم و بریم، با همه امیدها و آرزوها و حسرت ها؛

حالا کی؟ کجا؟ چطوری؟ الله اعلم. به قول فروغ که میگه :مرگ من روزی فرا خواهد رسید،

در بهاری روشن از امواج نور، در زمستانی غبار آلود و دور، یا خزانی خالی از فریاد و شور، افتاد؟

فعلا بیخیال قبرستون، تیمارستونم که خودت میری و میبینی، اما بذار کمی از بیمارستون برات بگم.

اگه گذرت افتاده باشه به بخش مراقبت های ویژه، کنار هر تخت بیمار، یه دستگاه مانیتور وجود داره

که سیگنال های حیاتی بیمار رو از IBP  و CO2  و EXP  و NIBP  و ECG گرفته تا HR  و PR نشون میده؛

یه نواری هم رو اون صفحه نمایشگر هست که نوسان داره و حرکت میکنه، هی بالا پایین میپره، میگن 

اگه همین نوار ممتدّ باشه و بالا پایین نره، یعنی رحم الله من یقرأ الفاتحه مع الصلوات، افتاد؟

خب پدر صلواتی؛ چیه همش توهّم فانتزی برت داشته و خیال میکنی همه چی باید ردیف باشه،

آخه زندگی اگه یکنواخت باشه، ممتدّ باشه، یکسان باشه، که زندگی نیست، مرگه، هیچ و پوچه.

زندگی هم خوشی داره هم ناخوشی، هم سختی داره هم ناسختی، هم سربالایی داره هم

سرازیری، هم تخته گاز داره هم ترافیک شونصد کیلومتری، هم روگذر داره هم زیرگذر، هم جشن داره

هم ختم داره، هم عروسی داره هم عزا داره، هم شادی داره، هم غم داره، هم جوونی داره هم پیری،

خلاصه آش شله قلمکاره دیگه، بخوری پاته نخوری هم پاته، پس اینقدر خیالات برت نداره ... افتاد؟

اینقدرم دنبال ممتدّ بودن اون نواره نباش، جیزه ها، بعدا که نماز میّت و خوندم، اون وقت حالتو می پرسم.

چندتا حرف شنیدنی:

البته خیلی وقتا هر بلایی سرمون میاد بخاطر بی جنبه بازی خودمونه ها، یعنی تقصیر خودمونه،

 بقول اون بنده خدا: این جهان کوه است و فعل ما ندا، سوی ما آید نداها را صدا، افتاد؟

مثلا چی میشه قبل اینکه کاری بکنی، یه مقدار آیکیوت رو بکار بگیری و ببینی چطوریاست؟

چی میشه یه تکونی به اون مغزت بدی تا بفهمی این ره که تو میروی به قبرستونه یا تیمارستونه؟

اصلا چی میشه از یکی که کار درسته، مشورت بگیری؛ مگه دارت میزنه که می ترسی ها؟


برچسب‌ها: مشکلات, زندگی, مشکلات زندگی, حساب و کتاب
نوشته شده در تاريخ یکشنبه سیزدهم مرداد ۱۳۹۲ توسط طلبه بازیگوش |

میگما عصا که از اول عصا نبود درسته؟ یه شاخه سرسبز و خرم بود، بالای درخت، پر برگ و رو به رشد،

اما بیچاره وقتی از درخت بریده شد بدبختی هاش شروع شد، از اون به بعد روز به روز خشک و خشکیده 

تر شد و چه زخم ها که از ارّه ها و رنده های نجاران دید، بعدشم که دست آدم های ناتوان و بیمار افتاد و 

آخر کارشم این شد که یا شکست یا سوخت و یا اینکه از دور خارج شد و به گوشه انباری افتاد.

میگم، ما آدم ها هم چیزی شبیه شاخه ایم، یعنی اون چیزی که داریم از خداست و تا با خداییم، سبزیم 

و شاداب و پر طراوت و در حال رشد و روز به روز نیرومندتر و در یک سخن هر روزمون بهتر از دیروز، اما اگه

خدای نکرده اهل گناه و عصیان بشیم، سرگذشت عصا، سرنوشت ما هم میشه، یعنی خشک می شیم

و هر روز در دست کسی می افتیم،‌ اونم کسایی که فی قلوبهم مرض هستن، یعنی بیمار دل و مریض.

اون وقت چه فشارها و استرس ها و اضطراب ها که باید متحمل بشیم، بعدشم که ذلیل میشیم، خوار

و سرافکنده میشیم، عاقبت هم در کام آتش خدا برای همیشه خاک و خاکستر می شیم و تموم.

پس یادمون باشه که هر چه هست در ارتباط با خداست و  هیچ چیزی جای خدا رو برای انسان پر نمیکنه.

خلاصه بگم؛ این ارتباط و با خدا قطع نکن که خاک و خاکستر میشی ها...به جونم...د بگو به جونم دیگه.

حالا این ارتباط رو با نماز میخوای داشته باشی یا روزه یا قرآن یا صدقه و انفاق نمیدونم، فقط یادت نره

با خدا باش پادشاهی کن                                                                   بی خدا باش هر چه خواهی کن


برچسب‌ها: خدا, پادشاهی, ارتباط, عصا
نوشته شده در تاريخ پنجشنبه بیست و هفتم تیر ۱۳۹۲ توسط طلبه بازیگوش |
.: Weblog Themes By Blog Skin :.

اسلایدر